سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دانش آموزان و انقلاب

سه شنبه 88/8/12 11:50 عصر| انقلاب، تظاهرات، دانش آموز | نظر

بنام خدا

نوجوانان وانقلاب (1)

سال 57 ادامه نهضت انقلاب اسلامی مردم ایران بود نهضتی که از سال 42 به رهبری امام و پیشوای فرزانه ایران حضرت امام خمینی (ره) جرقه آن زده شده بود و همچنان با هدایت و سکانداری ایشان این درخت کاشته شده آبیاری می گردید حضرت امام با اینکه در تبعید بودند همچنان به هدایت و آماده کردن آن نوجوانانی که در سال 42 در گهواره بودند پرداختند (امام در آن سالها فرموده بود فرزندان این انقلاب در گهواره ها هستند).

پس از اینکه در سال 57 در روزنامه اطلاعات بر علیه حضرت امام مقاله ای چاپ شد انفجار نور شروع گردید. در آن سال من کلاس دوم راهنمائی بودم و در مدرسه باقری واقع در سه راه مدبر تحصیل میکردم هر روز بنا به اطلاعیه های صادره مردم دست به تظاهرات می زدند و ما در مدرسه همراه مردم تظاهرات می کردیم و کلاسها را تعطیل می کردیم  با ارتباطی که با انقلابیون داشتم سعی بر هدایت تظاهرات داخل مدرسه می کردم آقای ر - ک معروف به ر - فلانج اعلامیه های حضرت امام را چاپ می کرد(متاسفانه ایشان در حال حاضر از راه راست به راه سبز افتاده است) و من صبهای زود به بازار  می رفتم و این اعلامیه ها را در داخل لباسم جا سازی می کردم و به مدرسه می آوردم و در زنگ تفریح آنان را در کلاسها پخش می کردم و یا در زمان تظاهرات یا خروج از مدرسه به هوا انداخته و بچه ها آنان را بر می داشتند

یک روز در حین تظاهرات در مدرسه بچه ها برای تعطیل کردن کلاسها به طرف شیشه ها گچ پرتاب کردند یکی از دوستان بنام م و بجای گچ بطرف شیشه ها سنگ پرتاب کرد با شکسته شدن آن همه فرار کردند من وسه نفر دیگر ماتمان زده بود که بدست ناظم مدرسه گرفتار شدیم ما را به دفتر بردند و ضمن تهدید قرار شد فردا جهت اجراج شدن به همراه پدرمان به مدرسه برویم با هم قرار گذاشتیم هیچکداممان این کار را نکنیم فردا بدون حضور پدرمان به مدرسه رفتیم اما اجازه حضور در کلاس را به ما ندادند هر چه گفتند ما قبول نکردیم با مقاومت ما ناچارا آنها خسارت شیشه را گرفتند و با تعهد اجازه ادامه تحصیل را دادند اما ما دیگر ترسمان ریخته بود و با شجاعت بیشتر هر روز به تظاهرات ادامه داده و به خیابانها می ریختیم و همراه سیل عظیم مردم به نهضت ادامه میدادیم ..........

خاطرات ادامه دارد صبر کنید انشا الله    سه شنبه 12/آبان 1388


مدیریت

دوشنبه 88/8/11 11:3 عصر| مدیر، پدر | نظر

امروزه خیلی از مردم عنوان مدیریت را برای خودشان یدک می کشند اما اگر سری به مرکزیت اداره زندگی آنان بزنیم متوجه میشویم در اداره و مدیریت این چند نفر اعضا خانواده با چه مشکلاتی مواجه هستنند بنظر من بهترین مدیران کسانی هستند که ازعهده اداره زندگی براینداین مدیر در اداره امورات کارش نیز موفق و لایق می باشد و برعکس آن خیر

پدر خانواده جهت اداره یک زندگی چهار نفره حتی اگر حقوق دریافتی خودش را به رایانه بدهد و مخارج یکماهه را وارد کند و بخواهد برایش برنامه ریزی نماید دود از رایانه به هوا برخواهد خواست حال این پدر چقدر باید مدیریت داشته باشد تا تمام امورات را با هم هماهنگ نمادباید این پدران را بعنوان مدیران نمونه تشویق کرد


مادر

چهارشنبه 88/8/6 9:41 عصر| جبهه، جنگ، درگیری | نظر

درتیر ماه 61 برای دومین بار عازم جبهه شدم در پادگان امام حسین (ع) شیراز از میان نفرات تعدادی را جهت عملیات خاص انتخاب می کردند با اینکه تنها 16 سال داشتم به سختی خودم را میان نفرات برگزیده جا کردم پس از طی آموزشهای سخت و فشرده بمدت 45 روز در پادگان امام علی (ع)نسبت به عملیات توجیه شدیم من با تجربه دوره قبل جبهه بعنوان بیسیم چی گردان انتخاب شدم فرمانده گردان برادر نکوئی بود منطقه ای که باید عملیات میکردیم فیروزآباد استان فارس بر علیه خان های آن منطقه (خسرو خان ،ناصر خان ، محمد خان)بود که خون مردم منطقه را در شیشه کرده بودند . قصد ندارم جزئیات عملیات را تشریح کنم هدف موضوع متن(مادر) است اما ناچارم کمی توضیح دهم

صبح پس از نماز عملیات شروع شد اما بعلت تسلط آنها بر منطقه مارا در همان مرحله اول زمین گیر کردنند من با بیسیم77 prc وآن انتن میله ای 12 تیکه ای از میان نفرات خیلی شاخص بودم وهدفی خوب بشمار می آمدم از تمام اطراف تیر به سمتم می آمد همانطور که زمین گیر شده بودم تمام اطرافم گلوله به زمین میخورد اما به خودم اصابت نمیکرد در حیران بودم که چرا؟!!مثل این بود که حبابی اطرافم را گرفته و مانع از اصابت تیرها میشد راستش را بخواهید در آن سن وسال خیلی علاقه مند بودم مجروح بشوم .

در این زمان تیری از پشت شلوارم عبورکرد گرمی مرمی را حس کردم اما خبری از خون نبود !! با ادامه عملیات و مجروح شدن فرمانده گردان ( جریان آن مفصل است )خودم را به نزدیک نیروها رسانده تا دستورات جدید را اطلاع دهم تیرهای دشمن امان نمیداد همان حباب هنوز مانع از اصابت تیرها میگردید روز اول بدون نتیجه به پایان رسید

فردا با قدرت بیشتر و هوشیارتر کار دنبال شد و منطقه از وجود آنان پاکسازی شد در بازگشت به منزل مادرم خیلی نسبت به قبل فرق کرده بود خیلی تحویلم گرفت ماچ و بوسه و قربون صدقه او نسبت به قبل خیلی متفاوت بود وضعیت حالم را پرسید گفتم متأسفانه سالمم خداراشکرکرد محل تیررامشاهده کردیم تنها تیر از یک طرف شلوار داخل شده بود وازطرف دیگرخارج شده بودکمی پوست پایم سوخته بودودرشلوارم دو سوراخ بوجود آمده بودمادرم تمام این مدت پی در پی خدارا شکر میکرداین حرکات مادرم تعجب مرا جلب کرده بود موضوع حرکات ایشان را سوال کردم

مادم گفت: در زمان کودکی خیلی اذیت میکردی ازروی عصبانیت نی شکونی به وسط شکمت گرفتم که سیاه کردازخداوند خواسته بودم ایندفعه ترا سالم برگرداند تا پس ازحلال بودی وبخشش من ترابخدابسپارم وهرچه صلاح اوست انجام گیرد.!!!

این مادرکیست که این همه قدرت دارد فرزندش راازمیدان جنگ سالم برمی گرداندتنها برای یک حلالیت آن هم بدون در نظرگرفتن زحمات شبانه روزی خودش،او قدرت تغییرهر چیزی برای فرزندش را دارد،او درپیشگاه خداوندجایگاه خاصی داردبیائیم به زحمات او و کوتاهی خودمان کمی توجه کنیم.

خداوندا ماکه توان جبران زحمات اورانداریم توخودباپاداش دنیوی واجراخروی جبران نما وعمرپربرکت اوراباسلامت، بیشتروبیشترکن و سایه اش برسرمان مستدام دار.آمین


<      1   2